افسونگر 10
تبلیغات
تبلیغات
جای تبلیغ شما خالیست . . .
نوشته شده توسط : محمد حسین
 

با بغض خیره شدم بهش ... دلخور بودم اما نباید دلخوریم رو نشون می دادم ... اومد به سمتم ... با خشونت منو کشید توی بغلش و گفت:
- عزیزم ... قربون اون چشمات برم ... اینجوری نگام نکن! من که نمی رم بمیرم!
- دنیل!
دستاشو برد بالا و گفت:
- خیلی خب ببخشید ...
- دوست ندارم در مورد خودت اینجوری حرف بزنی ...
- باشه عزیزم ... دیگه نمی گم ... اما دوست دارم برام بخندی ... بخند تا برم ...
نگاهم افتاد به ساک دستی کوچیکش ... سه روز! ونیز ... باز بغش کردم و نگاه ازش گرفتم ... با کلافگی نشست روی مبل و گفت:
- ببین با آدم چی کار می کنی! این سه روز برای خودم هم جهنمه! اما چاره ای نیست ... باید برم ... تو که درک می کنی! این پرونده تا وقتی کاراش تموم نشه فکرم آروم نمیشه ... میخوام بتونم ببرمت ماه عسل ... دور تا دور اروپا ... باید این کار لعنتی رو تموم کنم ...
- این سه روز تو بغل کی بخوابم ...
با پرشونی چنگ زد توی موهاش و گفت:
- فکر کردی برای من آسونه؟ من دستمو بذارم زیر سر کی؟ اصلا من این سه روز نمی خوابم ... می خوام هر شب تا صبح به عکست نگاه کنم ...
- طاقت می یاری؟
- هر وقت بی طاقت شدم می رم برات دنیا دنیا هدیه می خرم که دلتنگی از یادم بره ...
- من چی کارکنم؟
توام با داین برو دنبال کارای عروسی ... می خوام بهترین جشن رو برات بگیرم عزیز دلم!
- تو نباشی هیچ کاری دوست ندارم بکنم ...
دوباره از جا بلند شد اومد به طرفم ...
- عزیزم ... به خاطر من!
اینقدر چشماش ملتمس بود که دلم سوخت و گفت:
- خیلی خب باشه ... اما زود برگرد ... قول بده!
- قول می دم ... حالا منو ببوس تا برم ...
سرم رو بردم بالا ... بوسیدن همان و داغ و شدن هر دو تامون همان ... بعد از گذشت چند دقیقه خودمو کشیدم عقب و گفتم:
- دنی برو دیرت می شه ...
با چشمای خمار شده اش منو کشید سمت خودش و گفت:
- حالا یه کم دیرتر اشکال نداره ...
و من هم از خدا خواسته همراهیش کردم ...
***
دور رو گذشته بود ... دنیل رفته بود و کار من صبح تا شب شب تا صبح خوابیدن روی تخت خواب مشترکمون و فکر کردن بهش بود ... گاهی هم تلفنی باهاش حرف می زدم اما هیچ کدوم اینا نمی تونستن آرومم کنن ... نیاز به لمس وجودش داشتم ... آغوش امن و پر از محبتش ... شب دوم بی اون بودن رو داشتم سپری می کردم ... کنار پنجره ایستاده بودم و داشتم حیاط رو نگاه می کردم ... خوابم نمی برد ... به عادت دنیل یه فنجون قهوه توی دستم بود و به فکر فرو رفته بود ... صدای موبایلم بلند شد ... حتم داشتم که دنیله ... سریع جواب دادم:
- جانم ...
- افسون ....
با شنیدن صدای ادوراد ترسیدم ، نمی دونم چرا! ادوارد که ترس نداشت اما من ترسیدم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- برای چی به من زنگ می زنی؟ می دونی ساعت چنده؟
صداش کش می یومد و کاملا مشخص بود حالت طبیعی نداره ...
- افسون ... به خاطر خدا ...
سکوت کردم ... چش شده بود؟! صداش هم غم داشت و هم بی تاب بود ... ادامه داد:
- فقط همین یه بار ...
- چی می گی ادوارد؟ من متوجه نمی شم!
- فردا تولدمه افسون!
راست می گفت! خب به من چه؟! قبل از اینکه بتونم چیزی بگم نالید:
- بیا ببینمت ... افسون ... همین یه بار ... برای آخرین بار! بذار باهات خداحافظی کنم ... بعدش برای همیشه از برایتون می رم و تو دیگه رنگ منو هم نمی بینی ... قول می دم ...
- شرمنده ادوارد ... نمی تونم ...
- افسون ...ازت خواهش می کنم! می دونم که دنیل نیست ... حالا که نیست بیا ... اون خبردار نمی شه ...
با خشم گفتم:
- من به دنیل دروغ نمی گم ...
یه دفعه به گریه افتاد ... می دونستم که مست و حالتش عادی نیست ... اما بازم گریه هاش دلمو ریش کرد:
- تور و خدا ... اینقدر بی انصاف نباش ... فقط میخوام ببینمت ... یه مهمونی گرفتم به مناسبت خداحافظی با تو ... بیا افسون ... بیا!
- مهمونی گرفتی؟ بیام که بشم مضحکه خواهرت؟
- اون نیست ... هیشکی نیست ... من و دوستامیم فقط ... می یای افسون؟
چرا اینقدر صداش می لرزید؟ این همه غم از کجا اومده بود؟! ای خدا ... بی اراده گفتم:
- کجا؟
- ویلای خودم ... افسون ... می دونم می یای .. تو خیلی مهربونی ... میای ...
بعد از این حرف تماس قطع شد ... دلم خیلی برای می سوخت ... نا خوداگاه اشکم سرازیر شد ... بیچاره ادوراد! خدایا منو ببخش ... باید یه روز از همه شون طلب بخشش کنم ... باید می رفتم ... برای آخرین بار ... باید ازش می خواستم منو ببخشه ... هیچ اتفاقی نمی افتاد ... وقتی دنیل برگشت بهش می گم که ادوراد منو توی تولدش دعوت کرده و دلیل رفتنم رو هم بهش می گم ... هیچ چیز بهتر از صداقت نیست ... آره این بهترین راهه ... من می رم و بعد همه چیز رو می گم ...

================

نگاهی به سر تا پای خودم کردم و وقتی از مقبول بودنم مطمئن شدم از ماشین پیاده شدم ... دسته گل و هدیه ام رو توی بغلم فشردم و رفتم سمت در ویلا ... دلم بی جهت شور می زد ... شاید به خاطر این بود که دنیل فردا صبح از سفر بر می گشت ... شاید هم به خاطر این بود که در مورد مهمونی ادوراد هنوز چیزی بهش نگفته بودم .... و شاید ... نمی دونم چی بود ... اما هر چی که بود خیلی بد بود ... وارد ویلا شدم و بهخاطر سردی هوا با سرعت حیاط بزرگ رو طی کردم و وارد ساختمون شدم ... همونطور که حدس می زدم دختر و پسرای انچنانی داشتن مستانه توی بغل هم می رقصیدن ... جلوی در خشک شده و نمی دونستم چی کار کنم که حضورش رو کنارم حس کردم، چرخید ... درست کنارم ایستاده بود ... لاغر تر از همیشه ... با چشمای گود افتاده ... با دیدنم لبخند تلخی زد و گفت:
- بالاخره اومدی !
دسته گل رو گرفتم به طرفش و سعی کردم سر برخورد کنم:
- برای آخرین بار ... فقط به حرمت دوستیمون ....
قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم منو کشید توی بغلش و گفت:
- ازت ممنونم ...
محکم هولش دادم و گفتم:
- از اینکارا خوشم نمی یاد ادوارد ... من دیگه نامزد دارم ... سعی کن زیاد به من نچسبی ...
مظلومانه سرشو تکون داد ... دسته گل و هدیه منو به دست خدمتکار سپرد و گفت:
- بیا بریم به دوستام معرفیت کنم ...
معرفی کردن من یه ربعی طول کشید ... دوست داشتم هر چه زودتر اون مهمونی خفقان اور رو ترک کنم ... ادوارد گیلاسی نوشیدنی برداشت ... یه دستش رو گذاشت پشت کمرم و با دست دیگه اش گیلاس رو به لبام نزدیک کرد و گفت:
- بخور عزیزم ....
به زور جرعه ای خوردم و دستشو پس زدم ... گفتم:
- بهتره من برم ادوارد ! فردا دنیل می خواد می خوام اماده بشم ... فقط اومدم که به درخواستت بها داده باشم ...
با ناراحتی گفت:
- به این زودی؟
یه دفعه صدای دی جی بلند شد:
- به افتخار ادوارد عزیز و دوست زیباش افسون!
صدای موسیقی لایت فضا رو پر از احساس کرد ... با خشم گفتم:
- به اینا حالی که بین ما چیزی نیست ...
با غصه گفت:
- اینکه اینا چی فکر میکنن مهم نیست ... مهم برای من اینه که تو نسبت بهم حسی نداری ...
- درست فهمیدی! الان هم می خوام برم ... اما قبلش ... عاجزانه ازت می خوام منو ببخشی ... من نمی خواستم اینطوری بشه ... می بخشی منو؟
آهی کشید و نگاهشو دوخت به دوستاش که به ما نگاه می کردن ... گفت:
- همه منتظرن ما با هم برقصیم ...
- ادوراد انگار نمی فهمی؟
- باهام برقص ... بعدش برو ... اونوقت می بخشمت ... نذار جلوی دوستام بشکنم افسون!
خدایا باید چی کار می کردم؟ باز صدای دنیل رو شنیدم:
- من هرگز دیگه نمی رقصم ...
دست ادوارد اومد پشت کمرم ...
- خودمو شسکتی ... غرورمو نشکن! خواهش می کنم!
چاره ای نبود ... باهاش رفتم وسط ... همه پیست رقص رو برامون خالی کردن ... سعی می کردم فقط به دنیل فکر کنم ... داشتم خیانت می کردم ... توی مرام دنیل من الان داشتم بهش خیانت می کردم! خدایا ... چی کار باید بکنم؟! ادوارد زمزمه کرد:
- توی اتاق بالا برات یه هدیه گذاشتم ... یه تصویر از تو ...
- تصویر؟
- آره خودم کشیدمش ...
- جدی می گی؟!!!
- آره ... دوست داری ببینیش؟
برای اینکه هر چه زودتر از اون رقص خسته کننده نجات پیدا کنم گفتم:
- معلومه که دوست دارم ... بریم؟
دست از رقصیدن کشید ... دستمو گرفت توی دستش و منو برد سمت پله ها ... بی اراده بهش لبخند زدم ... نیم خواستم ناراحت ببینمش ... در مقام افسونگر شاید دوست داشتم غم همه مردها رو ببینم اما در مقام افسون نه! با هم وارد اتاقی شدیم و در پشت سرمون بسته شد ... دور خودم چرخی زدم و گفتم:
- کوش؟
ادوارد رو پشت سرم حس کردم ... چرخیدم همان و قفل شدن لبام روی لباش همان! با ترس ونفس بریده خیلی سریع خودمو کشیدم عقب ... سینه ام از خشم بالا و پایین می شد ... دستم رو بردم بالا و با قدرت روی گونه اش فرود اوردم ... جیغ کشیدم:
- کثافت! همه اش یه نقشه بود آره؟ میخواستی به خواسته ات برسی فقط؟ رسیدی؟ خیلی رذلی!
دستش هنوز روی گونه اش بود و نگاش خیره به چشمای من ... آروم و با غم گفت:
- نه! این برام یه حسرت بود ... همین! ببخش ... دیگه تکرار نمی شه ...
رفتم سمت در و با خشم گفتم:
- دیگه منو نمی بینی که بخوای تکرارش کنی! عوضی ...
با سرعت از پله ها رفتم پایین و خودمو از ویلای پرت کردم بیرون ... حالا می فهمیدم چرا اینقدر دلشوره داشتم! پسره سو استفاده گر ... همه راه ویلای ادوارد تا ویلای دنیل رو فکر می کردم ... از خودم بدم اومده بود .. با اینکه من مقصر نبودم اما خودم رو خیانت کار می دیدم ... باید همه چیز رو برای دنیل تعریف می کردم ... همه چیز رو ... نباید بذارم نظرش نسبت به من عوض بشه ... فردا ... فردا همه چیز درست می شه ...

================

کلافه بودم ... هر کاری می کردم نمی تونستم آروم بشم ... طول و عرض اتاق رو طی می کردم و به خودم بد و بیراه می گفتم! تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم به دنیل و همین امشب همه چیز رو براش تعریف کنم ... عذاب وجدان منو می کشت! گوشی رو برداشتم و خواستم شماره بگیرم که کسی به در زد ... آهی کشیدم و گفتم:
- بله؟
صدای الیزابت بلند شد:
- افسون ... بیداری؟
نفسمو فوت کردم ... این وسط فقط همینو کم داشتم ... به ناچار گفتم:
- بفرمایید تو ...
در اتاق باز شد و الیزابت در حالی که سرشو گرفته بود بالا اومد تو ... حالا که دنیل نبود چطور باید خودمو کنترل می کرد! جریان فراق دنی و کثافت کاری ادوارد کم بود؟ این هم اضافه شد ... خدایا به ظرفیتم اضافه کن! دارم کم می یارم ... اومد جلو ... لبخندی بهم زد و روی نیم ست اتاق ولو شد ... ناچارا رفتم و روبروش نشستم و یه لبخند کج و کوله تحویلش دادم ... پاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و گفت:
- خوبی؟
- بد نیستم!
- چه خبر از دنی؟
- خوبه ...
- فردا می یاد ... درسته؟
- درسته ...
- خیلی دلت براش تنگ شده؟
- معلومه!
از جوابای کوتاهم پی به حال خرابم نبرد ... شاید هم برد اما به روی خودش نیاورد! لبخندی بهم زد که شبیه دهن کجی بود و گفت:
- افسون! تو ... من هنوزم عقیده دارم که چهره تو خیلی برای من آشناست!
با پام چند ضربه کوتاه روی زمین زدم و گفتم:
- چی بگم؟ نمی دونم چرا ...
- تو اصالتا انگلیسی نیستی ... درسته؟
ابروی چپم رو بالا انداختم و موشکافانه گفتم:
- شاید ...
دستشو لبه مبل قرار داد و سرشو بهش تکیه داد ... با لبخند مسخره اش گفت:
- حس می کنم به هویتت پی بردم ... اما دوست ندارم حدسم درست باشه!
یعنی واقعا فهمیده بود؟ خوب بفهمه به درک! اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ فقط نگاش کردم و اون ادامه دادک
- اسم مادرت افسانه نیست؟
پس بالاخره فهمید ... خیره شدم توی صورتش ... پشیمون بود؟ نه چیزی شبیه پشیمونی رو نمی شد توی صورتش حس کرد، اما کنجکاوی بیداد می کرد ... باید خونسرد می موندم ... اگه خشمگین می شدم کسی که می باخت خودم بودم ... با خونسردی می تونستم حرصش رو در بیارم ... اینبار نوبت من بود که با ژستی مغرورانه پا روی پا بندازم و بگم:
- شاید ...
چشماشو گرد کرد و گفت:
- تو ... تو دختر همون افسانه ای هستی که ...
پریدم وسط حرفاش و گفت:
- حرص نخورین ... بله من دختر افسانه هستم ... همونی که یه روز توی این خونه پناهنده شده بود و شما به خاطر حسادت و مکر زنانه اواره اش کردین.
یهو از کوره در رفت ، دستشو گذاشت روی سینه اش و گفت:
- من؟ من به خاطر حسادت اونو اواره کردم! مادر تو برای شوهر من دام گذاشته بود ...

===============

بازم خودمو کنترل کردم و خونسردانه گفتم:
- مطمئنین؟
چشماشو براق کرد توی چشمام و گفت:
- چی می خوای بگی؟
- من؟ هیچی! شما دارین حرف می زنین ... من از اول می دونستم مامانم افسانه بوده و شما هم اونو اواره کردین. اما حرفی نزدم ... شما بحثشو پیش کشیدین.
- دختر تو خیلی گستاخی ...
- اوهوم ... خیلی ها این نظر رو دارن!
- من می دونم تو هدفت از انتخاب دنی چیه! من تو رو خوب شناختم ...
- جدی؟!
- آره ... من نمی ذارم این ازدواج صورت بگیره ... تو می خوای کار نیمه تموم مادرت رو تموم کنی ... شاید هم یم خوای انتقام بگیری...
- اوهوم دقیقا همینو می خواستم ...
داشت از زور تعجب پس می افتاد ...
- پس اعتراف می کنی!
- آره ... من به خود دنیل هم گفتم ... هدف اولیه من همین بود ... اما بعدش نظرم عوض شد ...
- و لابد عاشق شدی ...
- بله ...
- و انتظار داری باور کنم ...
- می تونین باور نکنین!
- من نمی ذارم دنیل با تو ازدواج کنه ...
لبخندی زدم و گفتم:
- می تونین باهاش صحبت کنین و اینو بگین ... ولی مطمئنا! همین یه ذره احترامتون هم زیر سوال می ره ...
- دختر تو شرم نداری؟
- برای بی شرم ها نه ...
الیزابت از جا بلند شد ... نگاهی با خشم به من انداخت و رفت سمت در ... می دونستم که اون هیچ خطری برای من نداره ... برای همین هم برام اهمیتی نداشت ... جلوی در که رسید چرخید به طرفم و گفتم:
- از مادرت چه خبر؟
آهی که کشیدم بی اراده بودم ... به پنجره نگاه کردم و گفتم:
- دق کرد و مرد ...
صدای آهش نگاهمو کشید به اون سمت ... یه لحظه فقط یه لحظه حس کردم چهره اش در هم شده ... خیلی زود از اتاق رفت بیرون و در رو زد به هم ... رفتم به طرف تخت خواب ... خودم رو روی تخت رها کردم و پاهامو کشیدم توی بغلم ... اصلاً از یادم رفت که قصد داشتم زنگ بزنم به دنیل ... اینقدر به دیوار روبروم نگاه کردم که خوابم برد ...
***
با نوازش دستی لا به لای موهام چشمامو باز کردم ... اولین چیزی که دیدم چشمای دنیل بود ... یهو هوشیار شدم و سیخ نشستم ... دنیل به روم لبخند زد و گفت:
- صبح بخیر عزیز من ...
خندیدم و گفتم:
- دنی!
دستاشو باز کرد و گفت:
- جان دنی ...
هنوز لباس بیرون تنش بود و معلوم بود که تازه اومده ...

=============

شیرجه رفتم توی بغلش و گفتم:
- عزیــــــرم! کی اومدی؟
سرشو فرو کرد توی گردنم ... چند بار با عطش بو کشید و گفت:
- همین الان!
- چرا خبر ندادی؟
- از فرودگاه اومدن خونه چه کاری داشت عزیزم؟ ببخشید که بیدارت کردم ... دیگه طاقت نداشتم ...
- عشق من! این حرفا چیه؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود ... وووی دنی! باورم نمی شه تو بغلم باشی ...
منو محکم به خودش فشار داد و گفت:
- باور کن! دیگه تموم شد عزیزم ... دیگه هیچ تنهات نمی ذارم!
- اوه دنی ... خیلی سخت بود ... خیلی!
- برای منم خیلی سخت بود .... سخت تر از اون چیزی که فکرشو می کردم ... دو سه بار وسط کار می خواستم قید همه چیزو بزنم و بر گردم ... با بدبختی این سه روز رو تحمل کردم ....
- اومــــم! خیلی دوستت دارم دنی ...
سرشو اورد جلو ... نزدیک صورتم ... همینطور که نگاش بین لبام و چشمام در نوسان بود گفت:
- عاشقتم ... بدجور عاشقت شدم افسون!
بی توجه به زمان و مکان و خستگی ها و رنج ها و غصه ها مشغول بوسیدن هم شدیم ... یک ساعت بعد که در آغوش هم آروم خوابیده بودیم گفتم:
- با تاکسی اومدی خونه دنی؟
خم شد سر شونه مو بوسید و گفت:
- نه ...
- پس؟
- اگه بگم ناراحت میشی ...
کمی ازش فاصله گرفتم ... موهامو از توی صورتم زدم کنار و گفتم:
- چرا باید ناراحت بشم؟ چیزی شده؟
نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:
- دوروثی اومده بود فرودگاه پیشواز من ...
با چشمای گرد شده گفتم:
- چی؟!!
- منم خیلی تعجب کردم ... اصلا هم تحویلش نگرفتم و خواستم با تاکسی بیام ... اما اصرار و خواهش کرد که برای اخرین بار باهاش همراه بشم ... ناچارا قبول کردم چون نمی خواستم با سر پائولو قطع رابطه کنم. راهش هم نرنجوندن دوروثیه ... سوار ماشینش شدم و اون منو رسوند ... توی راه هیچ حرفی نمی زد و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم ...
به اینجا که رسید یهو نشست روی تخت و گفت:
- راستی ...
با تعجب گفتم:
- چی شد؟
- وقتی می خواستم از ماشینش پیاده بشم یه سی دی بهم داد و گفت حتما تماشا کنم ... ازش پرسیدم چیه! اما حرفی نزد ...
چشمامو ریز کردم و گفتم:
- سی دی؟
- آره ... پاشو بریم توی سالن نشیمن تا ببینم چی داده بهم!
از جا بلند شدم ... رفتم سر کمد لباس ها و یه شنل برداشتم کشیدم روی بدنم ... دنیل هم رب دوشامبرش رو تنش کرد و دوتایی رفتیم از اتاق بیرون ... خودمو چسبوندم بهش و گفتم:
- دنی ... مامانت اینا رو ندیدی هنوز؟
- چرا ... دایان بیچاره که فقط دنبال کارای ما دوتاست ... وقتی اومدم داشت از خونه می رفت بیرون .... مامان هم توی باغ قدم می زد ...
- مامانت باهات حرفی نزد ؟
- نه ... چطور؟
- آخه جریان منو فهمید ...
وارد سالن نشیمن شده بودیم ... با تعجب ایستاد و گفت:
- چی؟!
- خودش فهمید ... من چیزی نگفتم!
- خوب ؟
- هیچی ... فکر کرده من اومدم کار نیمه تموم مامانمو تموم کنم ...
با خشم گفت:
- خودش اینو گفت؟
- اوهوم ... تازه می خواد با تو هم در این مورد حرف بزنه و منصرفت کنه!

====================

دستشو گذاشت توی کمرش ... منو هل داد جلو و گفت:
- حتما در این مورد باهاش حرف می زنم ... من تو رو سپردم بهشون و رفتم! این حرفا چیه بهت زده! تو چی گفتی؟ امیدوارم خودتو ناراحت نکرده باشی ...
- نه ... خیلی برام عادی بود ... خودمو اماده کرده بودم ... بعدش هم به تو و عشقت اعتماد دارم ... می دونم این حرفا تو رو از رو نمی بره!
لبخندی زد و رفت سمت استریو ... سی دی دستشو گذاشت داخل دستگاه و اومد سمت من ... دو تایی نشستیم روی کاناپه و من سرمو به به سینه اش تکیه دادم ... همینطور که به صفحه تلویزیون خیره شده و منتظر لود شدن سی دی بودیم دنی گفت:
- یه سوال بپرسم افسون؟
- هوم ...
- تو از رابطه با من راضی هستی؟
چرخیدم به طرفش ... با شیطنت نگاش کردم و گفتم:
- آره خیلی ...
پیشونیمو بوسید و گفت:
- مطمئن؟
- اوهوم ... چون تو خیلی بیشتر از خودت به فکر منی ... این هیجان زده ام می کنه!
صداش بم شده بود:
- خوب چون خیلی دوستت دارم ...
بهش چشمک زدم و خواستم چیزی بگم که صدای استریو بلند شد و من چرخیدم سمت صفحه تلویزیون ... تصویر دوروثی روی صفحه تلوزیون بود ...
- سلام دنی ... الان که دارم این فیلم رو پر می کنم تو ونیز هستی ... امشب تولد ادوارده ... ادوارد زنگ زد و افسون رو دعوت کرد ... چیزایی هست که تو ازش خبر نداری دنی ... به قول تو من هیچ وقت تورو اونجور که باید دوست نداشتم ... اما ازدواج با تو آرزوم بود! تو برام عزیز بودی ... برای همین هم نمی تونم چشمامو روی وقایعی که اتفاق افتاده ببندم ... دنی ... تو باید بدونی که افسون مدت ها دوست دختر ادوارد بود و متاسفانه هنوز هم هست ... نمی دونم چرا با وجود داشتن تو باز هم دور و بر ادوراد می پلکه و باهاش رابطه داره ... بهتره خودت اینو ازش بپرسی! عصبانی نشو ... من برات مدرک دارم ... بهتره خوب به این فیلم نگاه کنی ... من حق رفتن به ویلای ادوارد رو ندارم ... یکی از دوستام می ره و برات فیلم می گیره ... خوب ببین و درست تصمیم بگیر ...
اگه بگم هیچ خونی دیگه توی رگ هام جریان نداشت دروغ نگفتم ... بدنم یخ شد و رنگم پرید ... کاش می تونستم دست دراز کنم و استریو رو خاموش کنم ... کاش می تونستم داد بزنم دروغه ... حتی نمی تونستم به دنی نگاه کنم و عکس العملش رو ببینم ... زل زده بود به صفحه تی وی و جون از بدنم داشت پر می زد ... صحنه بعدی وقتی بود که من وارد ویلای ادوارد شدم و ادوارد منو بغل کرد ... منتظر بودم صحنه پس زدن منو هم نشون بده ... اما فیلم قطع شد ... صحنه بعدی صحنه ای بود که ادوارد گیلاس ویسکی رو گرفت جلوی دهنم و من به خاطر اینکه دستشو رد نکنم جرعه ای خوردم ... صحنه بعد رقصیدنمون با هم بود و بعد بالا رفتنمون از پله ها و رفتن توی اتاق ادوارد ... و صحنه مرگ من! بوسیدن ادوارد و قطع شدن فیلم ... نمی تونستم چشم از صفحه برفکی بردارم ... دوروثی بالاخره زهر خودشو ریخت ... حالا باید چطور بهش ثابت می کردم؟! دیگه چه حرفی داشتم که بزنم ... دست دنیل که از دور شونه ام باز شد تازه جرئت پیدا کردم نگاش کنم ... دستاشو فرو کرده بود توی موهاش و چشماشو بسته بود ... پلکاش می لرزید ... بغض به گلوم حمله کرد ... باید از خودم دفاع می کردم باید یه چیزی می گفتم ...
- دنی ...
پرید وسط حرفم ... صداش به زور در می یومد ... چرا اینقدر صداش گرفته بود؟ چرا صداش می لرزید؟
- تو گفتی با هیچ کس دیگه نمی رقصی ...
بغضم ترکید و به هق هق افتادم ... بی توجه به هق هق من گفت:
- گفتی از تماس با مردای دیگه بیزاری ...
نالیدم:
- دنــــی!
فریادش مو به تنم راست کرد:
- حرف نزن! هیچی نگو!!!
صورتمو بین دستام پوشوندم و زار زدم ... از جا بلند شد ... انگار افسارش گسیخته بود ... ظرف و ظروف روی میز رو پخش زمین کرد و گفت:
- فقط سه روز نبودم افسون! طاقت نیاوردی؟! هان؟
چی می تونستم بگم؟ اون اصلا بهم فرصت نمی داد ...

=============

چرا نشناختمت! می خواستی منو بشکنی ... می خواستی لهم کنی؟ آره؟ می خواستی بهم بفهمونی عاشق شدن و شکستن یعنی چی؟ می خواستی انتقام بگیری؟!!!
دستمو از جلوی صورتم برداشتم و گفتم:
- دنی به خدا ...
صورتش از خشم سرخ شده و رگهای گردن و پیشونیش زده بودن بیرون ... باز داد کشید:
- گفتم هیچی نگو! گول همین ظاهر فریبنده ات رو خوردم ... فکر کردم منو بخشیدی ... فکر کردم کوتاه اومدی! اما اشتباه می کردم ... بهت گفته بودم دوست ندارم با ادوارد باشی ... گفته بودم یا نه؟
جوابش فقط اشک ریختن و نگاه کردنش بود ... همین و بس!
- تو رفتی تولدش ... بغلش کردی ... از دستش مشروب خوردی ... باهاش رقصیدی ... بوسیدیش! بعدش هم ...
- نه دنی به خدا نه!
- نــــــه!!! لعنتی با چشمای خودم دیدم ...
کنترل تلوزیون رو برداشت ... فیلم رو دوباره پلی کرد و اورد روی صحنه ای که با هم رفتیم از پله ها بالا ... یهو شکست ... صداش پر از بغض شد و گفت:
- برای با من بودن هم دقیقاً همینقدر هیجان داشتی ... ببین چه جوری از پله ها رفتی بالا ... ببین!
سرمو چرخوندم اون سمت ... نمی خواستم ببینم ... داد کشید:
- می گم ببین لعنتی!
ناچار چشم دوختم به تلویزیون ... با ادوارد رفتیم توی اتاق ... مشخص بود دوربین رو گوشه اتاق نصب کردن ... چون دیگه کسی با ما وارد اتاق نشد ... من چرخیدم سمت ادوارد و ادوارد منو بوسید ... دنیل دستش رو برد بالا و کنترل رو محکم توی تلویزیون کوبید .. تصویر قطع شد ... نشستم روی زمین ... ضجه زدم:
- به خدا می خوان خرابم کنن ... به خدا این جوری نیست که داری می بینی ...
اومد به طرفم ... اشک روی صورتش برق می زد ... خدایا من با دنیل چه کردم! دقیقا به اون چیزی که می خواستم رسیدم اما به چه قیمتی! از دست دادن عشقم؟ حالا که دیگه نمی خواستم چرا خدا؟ تازه داشتم احساس آرامش کردم ... منو کشید از روی زمین بالا ... فکر کردم می خواد کتکتم بزنه ... دستمو گرفتم جلوی صورتم ... اما با خشم منو کشید توی بغلش ... متحیر سر جام موندم و دستام اینطرف و اونطرف بدنم خشک شد ... نمی دونستم باید چیو باور کنم! سکوتش خیلی طول نکشید، همینطور که با ولع منو می بویید و اشک می ریخت ... با زاری گفت:
- چطور ازت بگذرم؟ چطور؟ نابودم کردی افسون ... می فهمی؟ نابودم کردی ... به خواسته ات رسیدی ... بهت تبریک می گم ...
بعد از این حرف ولم کرد ... ولو شدم روی زمین و دنیل رفت ...
***
گریه فایده ای نداشت، التماس هم فایده ای نداشت! هر راهی رو که امتحان کردم جواب نداد ... دنیل در اتاقش رو به روی همه بسته بود و فقط سیگار دود می کرد ... بین روز فقط مواقعی که مجبور می شد بره دفترش از اتاقش می یومد بیرون ... به ظاهر رنگ پریده من بی تفاوت نگاهی می انداخت و می رفت ... دنیل از سنگ شده بود ... اوایل خیلی به دست و پاش می پیچیدم اما نتیجه ای نداشت ... الیزابت و دایه و دایان متحیر مونده بودن ... نه حرفی می تونستن بزنن و نه سوالی می پرسیدن ... دنیل فقط توی یه جمله گفت:
- همه چیز رو فراموش کنین! من و افسون پشیمون شدیم ...
من با داهن باز و با بقیه با بهت نگاش کردن ... به این راحتی همه چیز تموم شد؟! صدای دنیل توی گوشم پیچید:
- روزی که بفهمم بهم خیانت کردی با همه وجودم آرزو می کنم از زندگیم محو بشی ... و بعد محوت می کنم!
دنیل قصد داشت منو از زندگیش محو کنه ... اما خودش بدتر از من داشت تحلیل می رفت ... دایان خودشو به من نزدیک کرد تا بفهمه جریان چیه اما جوابش چیزی جز سکوت نبود! الیزابت بارها با اتاق دنیل رفت اما قفل لب های دنیل هم نشکست ... بعد از گذشت یه هفته پر کابوس عزمم رو جزم کردم، حس می کردم دنیل برای شنیدن حرفام آماده است ... بی توجه به اتفاقی که ممکن بود بیفته در اتاق دنی رو باز کردم و رفتم تو ...هنوز کامل وارد اتاق نشده بودم که از همونجا سر جاش داد کشید:
- کیه؟! مگه نگفتم کسی نیاد تو؟
هنوز منو ندیده بود ... روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود ... رفتم به سمتش ... همه جسارتم رو جمع کردم و گفتم:
- دنی ... می شه با هم حرف بزنیم؟
دنی سیخ نشست روی تخت ... از چشماش خون می بارید ... نگام روی دستاش خیره موند ... یکی از لباس خوابای من توی دستش مشت شده بود ... داشت با خودش چی کار می کرد؟ با دیدن این صحنه اشکم سرازی شد و گفتم:
- دنی ... تو رو خدا بذار من حرف بزنم ... بعد هر چی که تو بگی قبوله!
دنیل نشست و تکیه داد به پشتی تخت .. لباس توی دستش رو پرت کرد وسط اتاق و غضبناک گفت:
- می شنوم ...




:: موضوعات مرتبط: داستانک و رمان , ,
:: برچسب‌ها: داستانک , رمان , افسونگر , قسمت دهم , ,
:: بازدید از این مطلب : 819
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 1 دی 1393 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: